۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

نذری


سال 1345

یه جورایی ترسیده بود..
یه جایی مثل یک گرمابه ی قدیمی بود، مه آلود و نیمه تاریک...

... نمی دانست آنجا چکار می کنه، اما در حالی که نوزادش را در بقل گرفته بود و بخودش می فشرد، آرام آرام جلو می رفت.یکباره روی سکویی شبهی دید، خوب که نگاه کرد، مردی خوش سیما را دید با چهره ای نورانی،

مرد: بچه را به من بده.

مادر: آخر....؟؟؟

مرد: نگران نباش... بده به من

مادر: نمی دونم شما کی هستی، اما می ترسم خدای نکرده کثیف کاری کنه...

مرد: نگران نباش، بده ...

مادر با نگرانی نوزادش را به مرد می سپرد،

مرد با مهربانی نگاهی به چهره ی نوزاد می کند و دستی به صورتش می کشد و آن را به مادر بازمی گرداند و می گوید: مواظب این بچه باش... او نذر امام حسین است..

۱ نظر:

ناشناس گفت...

Hello. This post is likeable, and your blog is very interesting, congratulations :-). I will add in my blogroll =). If possible gives a last there on my blog, it is about the Estabilizador e Nobreak, I hope you enjoy. The address is http://estabilizador-e-nobreak.blogspot.com. A hug.