سال 1345
یه جورایی ترسیده بود..
یه جایی مثل یک گرمابه ی قدیمی بود، مه آلود و نیمه تاریک...
... نمی دانست آنجا چکار می کنه، اما در حالی که نوزادش را در بقل گرفته بود و بخودش می فشرد، آرام آرام جلو می رفت.یکباره روی سکویی شبهی دید، خوب که نگاه کرد، مردی خوش سیما را دید با چهره ای نورانی،
مرد: بچه را به من بده.
مادر: آخر....؟؟؟
مرد: نگران نباش... بده به من
مادر: نمی دونم شما کی هستی، اما می ترسم خدای نکرده کثیف کاری کنه...
مرد: نگران نباش، بده ...
مادر با نگرانی نوزادش را به مرد می سپرد،
مرد با مهربانی نگاهی به چهره ی نوزاد می کند و دستی به صورتش می کشد و آن را به مادر بازمی گرداند و می گوید: مواظب این بچه باش... او نذر امام حسین است..
۱ نظر:
Hello. This post is likeable, and your blog is very interesting, congratulations :-). I will add in my blogroll =). If possible gives a last there on my blog, it is about the Estabilizador e Nobreak, I hope you enjoy. The address is http://estabilizador-e-nobreak.blogspot.com. A hug.
ارسال یک نظر